گل کاشی

باران نور

که از شبکه دهلیز بی پایان فرو می ریخت

روی دیوار کاشی گلی را میشست .

مار سیاه ساقه این گل

در رقص نرم و لطیفی زنده بود .

گفتی جوهر سوزان رقص

در گلوی این مار سیه چکیده بود .

گل کاشی زنده بود

در دنیای راز دار،

دنیا به ته نرسیدنی آبی .

هنگام کودکی

در انحنای سقف ایوان ها،

درون شیشه های رنگی پنجره ها،

میان لک های دیوارها

هر جا که چشمانم بیخودانه در پی چیزی ناشناس بود

شبیه این گل کاشی را دیدم

و هر بار رفتم بچینم

رؤیایم پرپر شد.

***

نگاهم به تار و پود سیاه ساقه گل چسبید

و گرمی رگ هایش را حس کرد:

همه زندگی ام در گلوی گل کاشی چکیده بود:

گل کاشی زندگی دیگر داشت .

آیا این گل

که در خاک همه رؤیاهایم روییده بود

کودک دیرین را می شناخت

و یا تنها من بودم که در او چکیده بودم .

گم شده بودم ؟

***

نگاهم به تاروپود شکننده ساقه چسبیده بود .

تنها به ساقه اش می شد بیاویزد .

چگونه می شد چید

گلی را با خیالی می پژمراند ؟

دست سایه ام بالا خزید .

قلب آبی کاشی ها تپید .

باران نور ایستاد:

رؤیایم پرپر شد .

*****

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد