روشنی است آتش درون شب
و ز پس دودش
طرحی از ویرانه های دور.
گر به گوش آید صدایی خشک:
استخوان مرده می لغزد درون گور.
***
دیر گاهی ماند اجاقم سرد
و چراغم بی نصیب از نور.
***
خواب دربان را به راهی برد.
بی صدا آمد کسی از در،
در سیاهی آتشی افروخت.
بی خبر اما
که نگاهی در تماشا سوخت.
***
گر چه می دانم که چشمی راه دارد با فسون شب،
لیک می بینم ز روزن های خوابی خوش:
آتشی روشن درون شب.
*****